خلاصه قسمت اول سریال قبول میکنم
زویا رو در اتاقش با لباس قرمزعروسی درحال نماز خوندن میبینیم که با دعا به خداوند میگه : خدایا کمکم کن حتی توروز عروسی ام سردرگمم . از یه طرف هدفی که براش از نیویورک به بهوپال اومدم از طرفی خواهرو خواهرشوهرم که منو مثل دخترشون بزرگ کردن . خواهرم ازدواج با پسری رو برام ترتیب داده که حتی ندیدمش . خدایا میدونی ازدواج برای من یه تعهد برای همه عمرمه , ولی دلم میگه یه چیزی اشتباهه . خدایا کمکم کن . فقط تو میتونی کمکم کنی . هرچی اراده تو باشه قبولش میکنم . قولش میکنم . بعد خواهر زویا وارد اتاق میشه و به زویا که اونجا بعد از عبادت روی تختش نشسته درحالی که دامنشو درست میکرد میگه : وای دوباره نه ,لااقل امروز نباید جین میپوشیدی حداقل امروز که داری عروس میشی مثل یه عروس بشین . و میخواد بره که زویا دستشو میگیره وخواهرش برمیگرده و بامحبت میگه : زویا هر دختری روز عروسی اش اضطراب داره ولی اون پسر خوبیه . زویا که سرشو پایین انداخته آهسته میگه : میدونم خواهر اگه تو انتخابش کردی پس خوبه . ولی خواهر آیا برای من مناسبه ؟ وخواهرش درسکوت نگاهش میکنه . در صحنه بعد نشون میده خونه رشید احمد خان همه هیجان دارن که قراره برای نیکات دختر بزرگ خونه خواستگار بیاد. دخترهایی رو نشون میده که با شادی از پله پایین میآن ودرحمین حال یکی از اونها به حمیرا میگه : خواستگاری که میاد درمورد گذشته نیکات چیزی نمیدونه ؟ نمیدونه نامزد قبلی اش ولش کرده ؟ حمیرا با عصبانیت میگه : نیکات خودش ولش کرده و (نهضت خواهر نیکات ) میگه : باید عذرخواهی کنی ووقتی اون دختر میگه : ببخشید ,با خنده و رضایت برمیگردن درحالی که با خنده سربسر اون دختر میذاشتن میان پایین پله ها که راضیه با سینی شربت از راه میرسه و میگه : اگه من صحبت کنم میگین زیاد صحبت میکنم . شما ها دارین چیکار میکنین ؟ همش دارین مسخره بازی در میارین . یکم کمک کنین آخه و حمیرا میگه : مامان ما بعدا به سرزنشهات گوش میدیم . کلی کار داریم وبرای آماده کردن نیکات باید بریم . شیرین پای تلفن درحال آمدن به سمت اونهاست وداره با رشید حرف میزنه و به راضیه ودخترها میگه : خوبه همه اتون تیپ زدین برین نیکات رو آماده کنین و دخترها با خنده میرن وشیرین هم به ادامه گله کردن از رشید میپردازه درحالی که راضیه با تعجب نگاهش میکنه به رشید که تو شرکت مونده میگه : زودتر میای یا شرکت برات مهمتره ؟ رشید هم میگه : نگران نباش عزیزم من زود میام . نیکات هم دراتاقش داره با ناراحتی لباس هارو زیرو رومیکرد ووقتی دید حمیرا ونضهت اومدن پیشش بهشون گفت : دوست دارم خوب به نظر بیام . لطفا در این مورد کمکم کنید . ودرحالی که ناراحت بود شیرین و راضیه هم برای دلداریشون میان وراضیه میگه : اون اتفاق قبلی دیگه تکرار نمیشه همچین عروسی خوشگلی رو دیگه کسی نمیتونه پیدا کنه . بعد به شیرین که گریه میکرده هم دلداری میده که کسی از نامزدی قبلی اون چیزی نمیفهمه نگران نباش . وشیرین رو آروم میکنه . دخترها نیکات رو میبرن توی اتاق دیگه و لباسی رو که روی تخت بود بهش نشون میدن و اون با خوشحالی میگه : کی این لباس زیبارو خریده ؟ و آیان که ازپله ها با دوچرخه وحرکات نمایشی پایین اومده میگه : من ! برادر جذاب و خوش قیافه ات آیان ! ودرحالی که از کنار حمیرا رد میشه نیکات رو درآغوش میگیره و به نیکات میگه : تو میتونی بگی برادرو به حمیرا نگاه میکنه و میگه : وتومیتونی بگی عزیزم وبا شیطنت شروع میکنه به شعر خوندن و شوخی کردن و از حمیرا تعریف کردن وسربه سر گذاشتن . در سالن منزل زویا اینها همه برای مراسم آماده هستن و انور , شوهر خواهر زویا به خواهرزویا میگه : تو از انتخابت مطمئنی ؟ چون زویا برای این ازدواج آماده نیست چون تهدیدش کردی و برخلاف خواسته اش ترتیب ازدواجشو دادی . اون از بچگی توی نیویورک بزرگ شده چجوری خودشو با اینجا و سنتهاشون تطبیق بده ؟ خواهر زویا میگه : انور ما به عنوان خوانواده اش خوشبختی اش رو میخوایم . اون نباید بیشتر از این مجرد بمونه . در همین حال که زویا با لباس عروسی از پله ها پایین میاد وهمه نگاهش میکنن روی تخت میشینه و همه با داماد (اکرم خان ) که سعی میکنه با اینگلیسی با زویا حرف بزنه شوخی میکنن . زویا با ناراحتی به خواهرش نگاه میکنه درحالی که روسری قرمز عروسی روی سرش هست عاقد شروع میکنه به خطبه خوندن و میگه : شما این ازدواج رو قبول میکنین؟ وقتی که سه بار میپرسه زویا میگه : نه . قبول نمیکنم وروسری اش رو کنار میزنه ومیگه : من این ازدواج رو قبول نمیکنم وهمه حتی خواهرش با وحشت نگاهش میکنن . دوباره روسری اش رو روی سرش می اندازه ومیدوئه وباگریه از اونجا میره . ودراتاق درحال گریه بود که انور میاد زویا شروع به معذرت خواهی میکنه ومیگه : میدونم به خاطر من با مشگلات زیادی روبرو میشین . ولی من با کسی که نمیشناسم ازدواج نمیکنم . خواهش میکنم منو ببخشین و کمکم کنین . وقتی از نیویورک اومدم خواهرم هیچی بهم نگفت و یکدفعه این عروسی اجباری رو ترتیب داد و من توی رودروایسی موندم . شما دلیل واقعی اومدن منو میدونین باید قبلا جلوشو میگرفتم .در همین حال
خوانواده داماد با عصبانیت با خواهر زویا حرف میزدن ومیگفتن : باید این ازدواج صورت بگیره و درحالی که با مهمونها و عاقد که میگفت : اینکار درست نیست دعوا میکردن . خواهر زویا با ناراحتی میگه : بهتون گفتم اونها ازدواج میکنن وهمراه مهمونها میرن که زویا رو به زور به عقد اکرم دربیارن . زویا و شوهرخواهرش که صدای اونها روبیرون میشنون با وحشت به هم نگاه میکنن . ووقتی خواهرش با مهمونها وارد اتاق میشن , میبینن زویا در اتاق نیست .خواهر زویا به شوهرش میگه : انور زویا کجاست ؟ و اون فقط به پنجره نگاه میکنه و میگه : این تقصیر ماست که زویا رو میخواستیم به ازدواجی مجبور کنیم که براش آمادگی نداشت . از اونطرف یک عده نوجوونهای نابینایی رو نشون میده که اسد داره به اونهاکمک میکنه وآیان که برای پنهانی دیدن برادرناتنی اش اسد اومده بغلش میکنه و با هم کنار پله های عبادتگاه مینشینن و آیان درحال شیطنت و دید زدن دخترها به اسد درمورد کمبودها و خواسته هاش میگه و ازش درخواست موتورمیکنه ووقتی اسد موافقت میکنه کلی شاد میشه . در خانه رشید راضیه دور میزوسط سالن با بقیه داره ازخواستگاری نیکات حرف میزنه که برای آماده سازی این مراسم چه کرده . و کلی دستور میده به حمیرا و نهضت درحالی که مادربزرگ داره بهش نگاه میکنه ومشخصه اصلا از حرفها و کارهای راضیه خوشش نمیاد . آیان که کنار اسد نشسته به دختری که ازروبروشون رد میشه اشاره میکنه میگه : میخوای برات شماره اشو بگیرم ؟ واز جاش بلند میشه بره اینکارو بکنه که اسد دستشو میگیره ومیگه : بشین , آیان این چه رفتاریه ؟ آیان هم میگه : مگه چیکار کردم ؟ به این میگن آداب معاشرت . منو تو با اینکه با هم برادریم ولی خداروشکرسلیقه امون توی دخترها فرق داره (منظورش به اسد که سنتی و سختگیره و خودش دخترهای امروزی رو میپسنده ) ولی میدونم یه روز یه دختری بین من و تو قرار میگیره . درهمین حال پشت سرشون زویا که شال بزرگ سیاه رنگی روی سرشه , درحال رفتن داخل عبادتگاه مکثی میکنه و به اطراف نگاه میکنه وبدون اینکه هیچ کدوم همدیگر رو ببینن داخل عبادتگاه میشه . این درحالیه که اسد آیان میگه : وبا هم درحالی که دارن دستمال سفید برای احترام به مکان مقدس به سرشون میبندن داخل عبادتگاه میشن . زویا وارد میشه وکنارضریح مقدس که دروسط آن مکان بزرگ به صورت مستطیل هست , میشینه وبا گریه شروع به دعا خوندن میکنه. در همین حال که آیان برای گرفتن برگ گل رزوهدیه دادن آن معطل شده . اسد زودتر داخل میشه وروبروی زویا مینشینه ویکدفعه چشمش به زویا که روبروش نشسته بود می افته . به یکباره شال سیاه زویا از سرش می افته و موهاش رو روی صورتش ولباس قرمزش پریشان میکنه و چو ن داشت با گریه دعا میکرد متوجه این مسئله نبود . اما اسد طوری حیران وبی اراده از زیبایی خیره کننده زویا محو تماشای اون بود که انگار زمان ایستاده بود وبعد آیان هم میاد کنارش شنشینه اوهم زویا رو میبینه و هردو او رو نگاه میکنن . اسد به خودش میاد و چشمهاشومیبنده شروع به دعا کردن میکنه و زویا که ناگهان به افتادن شال از سرش پی میبره دوباره اون رو سرش میکنه ودرحال پاک کردن اشکاش بدون اینکه به اونها نگاه کنه , بیرون میره وآیان هم دنبالش میره تا باهاش حرف بزنه ووقتی چند دقیقه ای برای هدیه دادن گلها به مسئول عبادتگاه معطل میشه زویا رو نمیبینه . اما اسد وقتی دعاش تموم میشه وچشمهاشو باز میکنه میبینه زویا از اونجا رفته درحالی که هنوز داشت به این صحنه فکر میکرد میره و شمعی رو که نذرداشت رو روشن میکنه . زویا بیرون عبادتگاه داره میره که متوجه فامیلهای اکرم میشه که دارن دنبالش میگردن با وحشت کنار دیواری مخفی میشه وهنگامی که میاد فرار کنه شال سیاهش می افته روی زمین و آیان که دنبالش بود وقتی میرسه فقط شال زویا رو روی زمین پیدا میکنه . راضیه داشت توی خونه سر خواستگار نیکات با همه بحث میکرد ونگران رسیدن خوانواده اونها بود وحمیرا هم به آیان تلفن میزنه که بپرسه پس اون کجاست که همزمان اسد به آیان زنگ میزنه و ازش میپرسه کجاست ؟ آیان میگه : من کار واجب دارم تو برو خونه من بعدا میام واسد هم میگه : آره میدونم کار واجبت چیه مراقب خودت باش و خداحافظی میکنن . در همین حال کسانی که دنبال زویا بودن وقتی شال رو دست اون میبینن شروع به سوال کردن ازش میکنن و اون هم باهاشون درگیر میشه . زویا که سرش پایین بود وداخل کیفش رو میگشت , داشت توی جاده میرفت که با ماشین اسد روبرو میشه واسد هم که اون رو ندیده بود برای اینکه تصادف نکنه به شدت ترمز میکنه و ماشین دورخودش میگرده و زویا هم بدون برخورد به عقب پرت میشه ودرحال افتادن روی زمین اسد می ایسته وبه سرعت پیاده میشه ومیاد بالای سر زویا که از برخورد با زمین دستش درد گرفته وسائلش روی زمین ریخته بود وداشت خودشو جمع میکرد . اسد ناگهان میفهمه این همون دختریه که داخل عبادتگاه دیده بود وهمینطور که باز محو نگاه کردن به اون بود میگه : حالتون خوبه؟ زویا بدون نگاه کردن بهش میگه : آره . وزمانی که برمیگرده به اسد نگاه میکنه , اسد با شرم آهسته نگاهشو برمیگردونه و شروع میکنه به جمع کردن وسائلش که روی زمین پخش شد.http://www.uplooder.net/img/image/57/65acf35cdadc3dcbcd3eb14ebd97a288/5968.jpg
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 21:9 توسط عزاله
|